loading...
شرکت نوین داده اسپادانا
mohsenswa بازدید : 38 پنجشنبه 23 مرداد 1393 نظرات (0)

شب عروسیه، آخره شبه،خیلی سر و صدا هست
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه
هر چی منتظر شدن برنگشته،در را هم قفل کرده
داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم،در را باز کن
مریم جان سالمی؟آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده
در رو میشکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا
کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده
ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند

mohsenswa بازدید : 31 پنجشنبه 23 مرداد 1393 نظرات (0)

مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

mohsenswa بازدید : 27 پنجشنبه 23 مرداد 1393 نظرات (0)

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمى‌دانست این موضوع را چگونه با او در میانبگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگى‌شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.

دکتر گفت براى این که بتوانى دقیق‌تر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده‌اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:

«ابتدا در فاصله چهار مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در دو مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»

آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود

چهار متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟

جوابى نشنید.

بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟

باز هم پاسخى نیامد.

باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً دو

متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟

باز هم جوابى نشنید.

باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.

این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟

زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار مى‌گویم: خوراک مرغ!

mohsenswa بازدید : 26 پنجشنبه 23 مرداد 1393 نظرات (0)

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

mohsenswa بازدید : 33 پنجشنبه 23 مرداد 1393 نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

مهدی بازدید : 38 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

نقل است شاه عباس  رجال كشور را به ضيافت شاهانه ای  ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها را ب جاي تنباكو، از سرگين اسب پر کنند . ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي‌ شاه پشت سر هم بر ني قليانپک عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند!!! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي‌ را  نكشيده اند!
شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»
همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «براستي تنباكويي بهتر از اين نمي‌توان يافت.»
شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: « تنباكويش چطور است؟»
رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!»
شاه با تحقير به آنها نگاهي‌ كرد و گفت: «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و به به  و چه چه كنيد.:))

منبع

bipatogh.ir

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو